نوشته شده توسط : ناهی خانوم

مدتی بود نمینوشتم دلم شکسته زندگیم پر شد باد هوا شد داغون شدم ای خدا چرا اینطور شد زحمات چندسالم باد شد رفت خارشدم



:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

 

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رؤيائی

دخترك افسانه می خواند

نيمه شب در كنج تنهائی:

 

 

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپيمايش

 

 



:: بازدید از این مطلب : 348
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

امروز 9بهمن

حس نوشتن ندارم

عجب دنیای پستی این زمونه

بارخدایا آفریدی که در این دریای مواج چه کنم ؟

میدانم .دنیا بر آدمان سختکوش سخت میگرد

اما بارخدایا سرنوشت کجا میبرتم

امید آن دارم به هرسو که میکشاند از مکرونیرنگها در امان باشم



:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

امروز8 بهمنه

دیروز روز پرکاری بود داداشم دیشب امده بود یه روسری خوشگل یاسی رنگ برام آورده بود

مامانمم یه چادرنماز برام خریده بود با گلهای ناز،یه خبر بد یکی مزاحمم میشه ابهرییه مثل اینکه ،

نمیشناسمش امیدوارم درد سرنشه چون حوصله ندارم جوابشو نمیدم لعنتی عجب شانس بدی

دارم،ازکجا پیداشد گرفتار شدم حالا تو این چندسال هیچ ابهریی زنگ نمیزدا تنهاییمو بیشتر

دوست دارم.دوست ندارم اسیر کسی باشم آزادی رو بیشتر دوسدارم؛بیخیال ،اقای احمدی استاد ادبیاته

خانوم کاظمی بود تو پیام نور, تعریف میکرد میگفت دانشجوا یادگرفتن زیر برگه شون عریضه

بنویسن میگفت یکی از بچه ها باهام واحد قرآن داشت آمدگفت نمیتونم بیام کلاس استاد رییس کاروانم

تو تاکستان، نمیرسم بیام گفت فقط امتحانو میدم بلدم .گفتم باشه خلاصه موقع امتحان آمد باچه وضعی

سوره های کوچیکو میخوند بلد نبود همه رو غلط غلوط میخوند 4دادم بهش .عجب رییس کاروانی؟



:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

 

امروز7بهمنه

یکی از مریضامون گیر داده بود که من شبیه برادرزاده اشم به من میگفتن مدرسه میری گفتم نه،دکترم

اون ساعت کلاس گذاشت گفت دانشجوه .دیگه خبر نداشتن کباب میکنم.چندروز پیشم رفته بودم مغازه

 فویل بخرم برا ست سینی ها شلوغ بود صبر کردم تا کاربقیه تموم بشه  بعد به خانومه گفتم چندمتر

فویل زخیم میخوام پسرشم بغل دستش بود داشت مرتب میکرد ترکیشون فرق داشت اردبیلی بود شروع

کرد به حرف زدن با مادرش منم گوشامو تیز کردم بفهمم چی میگه ؟هیچی حالیم نشد پسره یکهو

برگشت به مامانش گفت دخترعمو مهدی دیگه,مادرش گفت کی؟گفت این خانوم .منم گفتم نه منکه

پسرعمو ندارممادرش گفت راست میگه کوپ اونی که میشناسیم هستی.خندیدم.پسره ضایع شد چون

همیشه تو خیابون رک بهم نگاه میکرد.قضیه این بود.



:: بازدید از این مطلب : 316
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

السلام علیک یا ایا عبدالله

امروز5بهمن

 مصادف با اربعین حسینی مامان بابام رفتن قم زیارت ،راستی دیروز با همکاز سابقم خانوم کاظمی تلفنی حرف زدم مشورت کردم که برم مشهد ؟گفت بزار هروقت از پیش دکتردرآمدی تابستون برو که فکرت آزاده ،بعدشم گفت تنهایی خوش نمیگزره ،فکرکنم باید بیخیال بشم این دکتره ام تاآخرین روز وساعت کار میکنه ؛بازم حقوقمو نداد دیشب خیلی ناراحت بودم گریه ام گرفت ساعت ده ونیم شب بود داشتم میادم زمیت یخ زده بود از یه طرفم صدای عزاداری از مهدیه میامد دلم گرفته بود نمیدونم چطوری آمدم ،غصه خوردم,میگم نمیدونم چرا از همه جی دل سردم ولش کن بریم سر قضیه بحث دکتروآقای پناهلو سراینکه  مریضی بوده کلی برا دندونی که 2ماه بیشتر نمتونه دوام بیاره اصرار میکرده که درست بشه چون میخواسته بره خواستگاری من میشناسمش یکی از کارمندای بانک صادراته از قرار همین دندون که دو ماه قرارربود بمونه الان دوساله مونده چون طرف خودش خیلی حساسه ومواظب بوده ؛اصل قضیه اینجاست که آقای پناهی اعتراض داشت که  مگه ازدواج به داشتن یا نداشتن دندونه ؟دکترم حرفش رو این بود که بله  چراکه اولین باری که همدیگرو میبینن هیچ شناختی ازهم ندارن وفقط قیافه همو میبینن پس مهمه بعدش در درجه بعدی اخلاق ورفتار وکسی که از کسی خوشش نیاد خوب خوشش نمیاد، راستم میگفت بنظرمن ،آقای پناهی میگفت یه دوستی دارم میره خواستگاری همکارش خانومه میگه ازت خوشم نمیاد بعدش دوستم آمد گفت طور خدا باهاش صحبت کنید ,آقای پناهی میگفت خلاصه رفتم حرف زدم گفتم پسرخوبیه ,خانومه هم قبول کرد باهم ازدواج کردن .

نظر من اینه ؛عجب آدمایی پیدا میشن الله اکبر؟؟؟!

من میگم؟!! این دکتر یکباربه من گیر داده بود میگفت به خودت برس خانوم کاظمی رو میبینی رفت منظورش شوهربودا .یکی ازمرضانونم مثال زد ناراحت شدم راست میگن مردم عقلشون به چششونه.دکتر منظوری نداشت میدونم. خودشم آدم مذهبیه اما من دلم شکست باحرفش.منکه قیافم بد نیست فقط ساده اس خودموعحوزه نمیسازم بده؟؟

 

زیارت اربعین پخش میکنه  قشنگه.تلفن زنگ زد خالم بود گفت بیا خونه ما ناهار ایرانسلتم بیار برنج پخته بودم گفتم باشه رفتم ایرانسلم50تومن شارژ داشت خالم گفت با این شماره قرار بزار بریم ببینیم طرف چطوره منم که دلم همیشه میسوزه خدایا یه آدم خوب خالمو بگیره چون بچه خوبیه خلاصه خواستیم ثواب کنیم زنگ زدم آقا منکه  کم آوردم همش میگفت قربونت برم منم که  اهل این حرفا نیستم حرصم درمیامدخلاصه زورمو زدم رفتیم تریا قصر امد من هنگ کردم سنش زیاد بود مونده بودم چی بگم سرمو مثل بچه مثبتها انداختم پایین صدامو درنیاوردم لال شدم, وای خدای من این دیگه کیه ,گیر داده بود به من که رشتت چیه ؟منم هیچی نگفتم. ول کنا شاید گفته عجب بی ادبه بگه .مهم نیست .خوشم نمیاد تو این کارا به کسی زیاد رو بدم حالا خالمو بگم هی سوتی میداد منم فقط میخندیدم وبه برخی حرفا اخم میکردم طرف پیش من به خالم میگفت دوستت دارم.شاید به نظر من آدم لوسی بود اما ازطرف دیگه میگم شاید امروزیه .میخواستم بهش بگم دندوناتون خوب مونده خدایی خیلی به خودش رسیده بود 35سال اینا داشتا .



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

امروز4بهمنه

هیچ اتفاق خاصی نیافتاده یاد این آهنگ افتادم که میگه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم.امیدوارم دکترحقوقموبده بدهیمو پرداخت کنم چون چک دادم راحت بشم فردام تعطیلم  چون اربعینه.ازترم بعدم همه کلاسام بعدازظهره جاموعوض کنم حقوقم کم میشه ،اگه بشه میخوام فقط تا 5 ماه دیگه برم سرکاراگه بیمه بیکاری ام تکمیل بشه .دیگه نمیرم کار برای زن خیلی سخته منکه دوس ندارم البته کار من سخته  کارای پشت میزی زیاد سختی نداره.



:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

 

 

چه نويسم!

هر چه می نويسم پنداری دلم خوش نيست و بيشتر آنچه در اين روزها نبشتم همه آن است که يقين ندانم که نبشتنش بهتر است يا نا نبشتنش.

ای دوست! نه هرچه درست است و صواب بود،روا بود که بگويند... و نبايد که در بحری افکنم «خود» را که ساحلش پديد نبود،و چيزها نويسم بی خود که چون وا« خود» آيم بر آن پشيمان باشم و رنجور  

 ای دوست ميترسم...و جای ترس دارد...از مکر سرنوشت

حقا و به حرمت دوستی،که نميدانم که اين که مينويسم راه سعادت است که ميروم يا راه شقاوت؟

و حقا،که نميدانم که اين که نبشتم طاعت است يا معصيت؟

کاشکی که يک بارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی يافتمی!

چون در حرکت و سکون چيزی نويسم،رنجور شوم از آن به غايت!

چون احوال عاشقان نويسم نشايد،

چون احوال عاقلان نويسم،هم نشايد،

و هرچه نويسم،هم نشايد،

و اگر هيچ ننويسم هم نشايد،

و اگر گويم نشايد،

و اگر خاموش گردم هم نشايد،

و اگر اين وا گويم نشايد و اگر وا نگويم هم نشايد...

...و اگر خاموش شوم هم نشايد!



:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ناهی خانوم

 

امروز3 بهمنه میخوام برم کتابخونه زبان تمرین کنم به مامانم گفتم شاید بتونم برم مشهد یعنی میشه؟میگن اگه واسه اولین باره که داری میری هر چی آرزو کنی برآورده میشه میگما\کلی آرزو دارم کدومشو بگم؟

آرزو کنم که سعادتمند بشم آخر عااقبتم بخیر بشه؟این دنیا که همش مادیه /زیاد حرف زدم حالا که نه به داره،نه به باره.ناهید خانوم نمازتو خوندی؟ بله.پس به طرف کتابخونه مسجدسادات.توراه برگشت از کتابخونه یه کارت اینترنت 2ساعته خریدم تموم شد یه وبلاگ ساختم به سختی .داشتم با مامانم حرف میزدم یاذش بخیر پارسال چهلم امام رفتیم جمکران بارون گرفت رفتیم تو مهدیه بخوابیم 4تا دختر که اهل شهرکرد بودن انقدر حرف زدن مخمو خوردن لهجشونم غلیظ بود حالیم نمیشد ،از طرف دیگه یه خانومی بالا سرم که پرده کشیده بودن خوابیده بودوموبایلش زر زر زنگ میزد بیدارم نمیشد جواب بده ،آخرش مونده بودم وسط نمیزاشتن بخوابم،یه خانومی آمد بلاخره همه رو ساکت کرد آمدم بخوابم دیدم صدای خروپف شدید میاد .

ای خدا روز از نو روزی از نو

حاج خانوم بود چه خروپفی داشت مهیب بود خلاصه خوابیدم ونصفه شب بیدار شدم دیدم نصف بدنم نیست ای داد بیداد

مونده بودم زیر دست وپا .جمكران برفي



:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد